راه نجات

ساخت وبلاگ

امروز تصمیمی گرفتم

پس از چیزی نوشتم

که تو دنیای من نیست

رویای رنگی نیست

تو بیمارستان بخش گل های غمگین

افرادی که میترسن برنسراغ تقویم

مردی منُ صدا زد

شروع کرد به گریه

انگار منُ شناخته بود

شروع کرد به غصه گفتن

گفت هر کاری کردم زنم بمونه زنده

یه هفته ی دیگه مهموناین زندونِ زشت اینجاست

تموم زندیگیمو فروختم به عشقش

بهترین رتبه رو داشت

بهترین مادره

وقتی با هم بیرون رفتیم از درِ اون محیط

چشمای من دومینهمسر اونو دید

اونا داشتم می رفتن به گورستون

جلوی من بحثشون شد سرِپولگورِخالی

زنش از پنجره ظل زده بود رو به پایین

مرد اونو نگاه کردُرفتش توی ماشین


خیلی آروم برگشتم به طبقه ی بالا

اونجا شلوغ شده بود بااربده ی تارا

سعی کردم جمعیتُ پراکنده کنم

بهم گفت آرزو های منبراورده شدن

بچمو که دادمش به پرورشگاه

همسرم هم تنهام گذاشت به خاطرچند خط اشکال

به خاطر ترحم اینجا اومدنِ نوید

از وقتی مریض شدمبودم تو بدنش غریب

هیچ وقت ار دیدن غروب نمی ترسیدم

رفت به سمت پرستارا گفتمیبخشینم

وقتی گفتن آره اولین بار خندید

گفت زندگی منُ برد باکمترین نامردی

هم درکش میکردم هم درکش نمی کردم

چیزی از دردش نمی فهمیدم

ولی ایمانُ میشناسم

امیدُ میشناسم

شاید من بتونم نجاتش بدم با این باور

که خداوندی هست مهربون تر از تصور

از اون شب کتاب مقدساونجا ورق خورد

اوضاع تقریبا عوض شد

اون ایمانُ می فهمید

صبح ها صورتِشُ آرایش میکردُ میخندید


##@بهاران@##...
ما را در سایت ##@بهاران@## دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سیدسعیدبهروز saeed1350 بازدید : 282 تاريخ : چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت: 12:02