تصمیم

ساخت وبلاگ
 آنجا که درخت بید به آب میرسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند.

.... آنها توی چشمهای ریز هم نگاه کردند. و عاشق هم شدند.

کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد. و بچه قورباغه، مروارید سیاه ﯗ

درخشان کرم.

بچه قورباغه گفت: من عاشق سرتا پای تو شدم.

کرم گفت: من هم عاشق سر تا پای تو هستم. قول بده که هیچوقت تغییر نمی کنی.

بچه قورباغه گفت: قول میدهم.

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند.

دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا در آورده بود.

کرم گفت: تو زیر قولت زدی.

بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش. دست خودم نبود. من این پاها را نمیخواهم.

من فقط رنگین کمان زیبای خودم را میخواهم.

کرم گفت: من هم مروارید سیاه ﯗ درخشان خودم را میخواهم.

قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.

بچه قورباغه گفت: قول میدهم.، ولی مثل عوض شدن فصلها، دفعه بعد

که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست در آورده بود.

کرم گریه کرد. این دفعه دوم است که زیر قولت زدی.

بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش. دست خودم نبود. من این دستها را نمیخواهم.

من فقط رنگین کمان زیبای خودم را میخواهم.

کرم گفت: و من هم مروارید سیاه ﯗ درخشان خودم را میخواهم.

این دفعه آخر است که می بخشمت.

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.

درست مثل دنیا که تغییر میکند.

دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.

کرم گفت: تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.

بچه قورباغه گفت: ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.

آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ﯗ درخشان من نیستی.

......... خدا حافظ.

کرم از شاخه بید بالا رفت و آنقدر گریه کرد تا خوابش برد.

یک شب گرم ﯗ مهتابی ، کرم از خواب بیدار شد.

آسمان عوض شده بود. درختها عوض شده بودند. همه چیز عوض شده بود.

اما علاقه او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.

با اینکه بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ، ببخشدش.

بالهایش را خشک کرد،

بال بال زد و پایین رفت. تا بچه قورباغه را پیدا کند.

آنجا که درخت بید به آب میرسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.

پروانه گفت: ببخشید شما مروارید........

ولی قبل از اینکه بتواند بگوید << سیاه ﯗ درخشانم را ندیدید؟>>

قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد.

و حالا قورباغه آنجا منتظر است.

با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر میکند........

نمیداند که کجا رفته....

 

(جی آنه ویلیس)

 

 

 

از مرگ نترسید. از این بترسید که وقتی زنده اید چیزی درون شما بمیرد.

 

##@بهاران@##...
ما را در سایت ##@بهاران@## دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سیدسعیدبهروز saeed1350 بازدید : 309 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1391 ساعت: 17:37