یقین دارم

ساخت وبلاگ


تومی آیی،یقین دارم که می آیی.


زمانی که مرادربسترسردی میان خاک بگذارند،

 

تو می آیی یقین دارم که می آیی.پشیمان هم...


دودستت،التماس آمیز،می آید بسوی من ولی

 

 پرمیشود از هیچ،دستی دست گرمت را نمی گیرد.


صدایت درگلو بشکسته وآلوده با گریه،به فریادی مرا

 

با نام می خواندومی گوئی که اینک من،سرم بشکن

 

دلم را زیرپاله کن ولی برگرد...


همه فریاد خشمت را،بجرم بی وفائی ها،دورنگی ها،

 

جدائی ها بروی صورتم بشکن،مرو ای

 

مهربان بی من،که من دور ازتو تنهایم!


ولی چشمان پرمهری،دگر برچهره مهتاب

 

مانندت نمی ماند

لبانی گرم باشوری جنون انگیز نامت را نمی خواند


دگر آن سینه پرمهر آن سدّ سکندر نیست،

 

که سربرروی آن بگذاری ودرد درون گوئی


دو دست کوچکش،باپنجه هائی گرم ولغزنده

 

میان زلفهای نرم تو بازی نمی گیرد

 

پریشانش نمی سازد،هزاران باره هستی

 

را به پای تونمی بازد.زن کوچک چه خاموشست!


تو می آئی زمانی که نگاه گرم من دیگر بروی

 

تو نمی افتد،هراسان هرکجا،هرگوشه ای

 

برق نگاهت را نمی پاید،مبادابرنگاه دیگری افتد!!

دو چشم من تورادیگر نمی خواند،به شوقی دلکش

 

 وشیرین وتو هرچندباردیگری

 

درچشمهایت جستجوباشد،سراب آرزو باشدولبهایت،

 

لبان گرم وتبدارت،کتاب روشنی ازبهرعمری

 

 گفتگو باشدوعطرصدهزاران بوسه شیرین

 

 دوباره روی آن لغزد،محالست اینکه بتوانی

 

برآن چشمان خوابیده دوباره رنگ عشق وآرزو ریزی،

 

نگاهت رابه گرمی برنگاه من بیاویزی بلبهایم

 

 کلام شوق بنشانی.


محالست اینکه بتوانی دوباره قلب آرام مرا،

 

قلبی که افتادست از کوبش بلرزانی،

 

برنجانی،محالست اینکه بتوانی مرا دیگربگریانی.

تو می آئی یقین دارم ولی افسوس آن پیکرکه

 

چون نیلوفری افتاده بر خاکست دگرباشوق روی

 

 شانه هایت سر نمی آرد،بدیواربلند

 

پیکرگرمت نمی پیچد،جدا از تکیه گاهش

 

 درپناه خاک می ماندودرآغوش سرد گور

 

می پوسدوگیسوی سیاهش حلقه حلقه

 

 برسپیدی های آن زیبا لباس آخرینش

 

 نرم می لغزد جداازدستهای گرم وزیبا ونجیب تو...


دگر آن دستها هرگز برآن گیسو نمی لغزد،

 

پریشانش نمی سازد دلی آنجا نمی بازد.


تو می آئی یقین دارم


توباعشق ومحبت باز می آئی ولی افسوس...

 

آن گرما بجانم درنمی گیرد،بجسم سرد

 

وخاموشم دگر هستی نمی بخشد،اگرصدها

 

 هزاران بوسه ازپاتا سرم ریزی دگرمستی نمی بخشد.


یقین دارم که می آئی.بیا ای آنکه نبض

 

هستی ام در دستهایت بود،دل دیوانه ام افتاده

 

 لرزان زیر پایت بود،بیا ای آنکه رگهای تنم

 

 با خون گرم خود تماماً معبری بودندتانقش

 

 تورا همچون گل سرخی،بگلدان دل پاکیزه گرمم برویانند.


یقین دارم که می آئی.بیا،تا آخرین دم هم قدمهای

 

 توبالای سرم باشد،نگاهت غرق دراشک

 

پشیمانی بروی پیکرم باشد،دلت راجاگذاری

 

شایدآنجا
                                      تاکه سنگ بسترم باشد!!

##@بهاران@##...
ما را در سایت ##@بهاران@## دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سیدسعیدبهروز saeed1350 بازدید : 292 تاريخ : پنجشنبه 2 خرداد 1392 ساعت: 10:17