.....

ساخت وبلاگ
 

چشمهایم که گرم شد داشت همه چیز از یادم میرفت
و دیدگانم تار شد...
کم کم همه جا تاریک شد
ولی از گوشه ای از انحنای زمین انگار افق روشن بود
تازه به خودم آمده بودم
بی اختیار او در مقابلم ایستاده بود
با لباس سفیدی که در باد میرقصید...
و لبخندش انگار دنیایی را خلق مینمود
با هر نفسی که میکشید بوی مشک و عنبر در فضا پیچیده میشد
گستردگی در حال وسیع شدن تنها احساسی بود که آنجا مرا در بر گرفته بود
ناگاه سکوت شد...
و همه جا در حال چرخش و دگرگونی
او همچنان آرام ایستاده بود
ولی انگار همه وجودم در حال محو شدن بود
از ترس چشمهایم را بسته بودم
با لرزشی هولناک چشمها را باز کردم
اینجا همه در خواب بودند
و هنوز تا صبح راه زیادی بود

##@بهاران@##...
ما را در سایت ##@بهاران@## دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سیدسعیدبهروز saeed1350 بازدید : 367 تاريخ : يکشنبه 27 اسفند 1391 ساعت: 11:13