گفتگوی عاشق و معشوق

ساخت وبلاگ


 

گفتم: خداي من، دقايقی بود در زندگانيم که هوس مي کردم

 سر سنگينم را که پر از دغدغهء ديروز بود و هراس فردا بر

 شانه های صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و بگريم،

 در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

 

گفت: عزيز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات

 دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودی

، من آنی خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستی

. من همچون عاشقی که به معشوق خويش می نگرد،

 با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

 

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی

 

، اينگونه زار بگريم؟

 

گفت: عزيزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است

 که قبل از آنکه فرود آيد عروج می کند، اشکهايت به من

 رسيد و من يکی يکی بر زنگارهای روحت ريختم تا باز

 هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها

 اينگونه می شود تا هميشه شاد بود.

 

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

 

گفت: بارها صدايت کردم، آرام گفتم از اين راه نرو که

 به جايی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ

 بزرگ فرياد بلند من بود که عزيزتر از هر چه هست، از اين راه نرو

 که به ناکجا آباد هم نخواهی رسيد.

 

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

 

گفت: روزيت دادم تا صدايم کنی، چيزي نگفتی،

 پناهت دادم تا صدايم کنی، چيزی نگفتی، بارها

 گل برايت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم

 برايم بگويی آخر تو بندهء من بودی چاره ای نبود

 جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردی.

 

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندی؟

 

گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم

 که حيفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی

 خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايی ديگر، من اگر

 مي دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار

 می کنی همان بار اول شفايت می دادم.

 

گفتم: مهربانترين خدا ! دوست دارمت ...

 

گفت: عزيز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...

 

##@بهاران@##...
ما را در سایت ##@بهاران@## دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سیدسعیدبهروز saeed1350 بازدید : 446 تاريخ : شنبه 27 مهر 1392 ساعت: 15:45