فرصت هاي سوخته ( خودم وقتي بعد از نوشتن خوندمش اشكم در اومد )

ساخت وبلاگ

 

ديگه آخرش بود داشتم كم كم آماده ميشدم كه برم . هميشه به اين فكر مي كردم كه چطوري مي ميرم تصادف ، مريضي ، سكته ، پيري يا يكجور ديگه .

اصلا فكرشو نمي كردم كه اينطوري بميرم

داشتم بيخيال براي خودم راه مي رفتم كه پام پيچ خورد و با سر خوردم زمين ديگه چيزي نفهميدم . احساس ميكنم يك چيزي داره از بدنم كنده ميشه و ميره بالا چه نقشه هايي كه براي زندگيم كشيده بودم و چه كارايي كه مي خواستم بكنم ولي ديگه وقتي نبود و داشتم به آخرش مي رسيدم . يك لحظه افسوس خوردم كه چرا اين همه فرصتو از دست دادم آخه همش به آينده فكر مي كردم و اصلا به فكر الان زندگيم نبودم . هي شب و روز كار كردم جون كندم از تفريح و سرگرميم زدم و مثل يك ماشين كار كردم به اميد آينده . چه كارايي كه نكردم تا زندگيم بهتر بشه و چه نامرديايي كه نكردم آخرش چي الان افتادم اينجا و همه چيزايي رو كه به هزار جور دوزو كلك جمع كردم دارم ميزارم و  ميرم . همه بهم ميگفتن تا جووني جمع كن تا وقت پيري راحت باشي

 حالا چجورش مهم نيست

يكي بهم گفت از الانت هم استفاده كن چون يه لحظه ديگه معلوم نيست چي ميشه ولي بهش خنديدم و گفتم حالا كو تا بميرم من تا كفنت نكنم از اين دنيا نميرم . تو اين فكرا بودم كه يكدفعه يك پرده سفيد جلوم ظاهر شد اول چشممو زد فكر كردم ديگه كارم تموم شده ولي بعدش ديدم داره فيلم پخش ميشه . من زياد سينما ميرفتم و اهل فيلم بودم ولي اين يكي با همه فيلما فرق ميكرد . بعد ديدم اسم يكسري فيلم اومد كه اسم من تو نقش اول همشون بود و اسم چند نفر ديگه تو هر كدوم از فيلما . اولين فيلم پخش شد و ديدم من توش بازي ميكنم يكم كه گذشت فهميدم داستان زندگي خودمه كه سر شريكمو كلاه گذاشتم و بدبختش كردم. بعد يه صحنه هايي اومد كه تا حالا نديده بودم و نميدونستم . بعد از اون موضوع شريكم از فكر و خيال سكته كرد و نصف تنش فلج شد زنو دخترش با هزار بدبختي ترو خشكش ميكردن ولي كم كم پولشون ته كشيد و زنش مجبور شد بره خونه مردم كلفتي و دخترشم بره خونه هر كسو ناكسي پول كثيف در بياره . بعد از يه مدت زنو دخترش خسته شدن ولش كردن و رفتن سراغ زندگيشون اونم زد به سيم آخرو معتاد شد و آخرشم گوشه خونه تنها و بيكس دق كرد مرد . من اينا رو نميدونستم چون بعد از اينكه سرشو كلاه گذاشتم رفتم سراغ زندگي و عشقو حالم . اشكم در اومد خواستم برم به پاش بيفتم بگم منو ببخش من دارم ميرم ولي نشد انگار به زمين ميخكوب شده بودم . فيلم بعدي اومد ديدم يه زن يه گوشه تو اتاق تاريك به خودش پيچيده و داره گريه ميكنه . اول نشناختمش چون من با خيليا بودم و لي يكم كه فكر كردم ديدم همون دختره كه عاشقم شده بود يك عشق پاك و خالص و منم براي اينكه يه مدت باهاش باشم بهش گفتم من بيشتر عاشقتم و چند وقت باهاش بودم تا ازش سير شدم و يروز بي خبر ولش كردم و رفتم سراغ يكي ديگه و اونم نتونست ديگه پيدام كنه . از اينجا به بعدو ديگه نمي دونستم . اون بعد از من كلي منتظرم موند و هر چي خواستگار براش ميومدن با كلي جرو بحث و دعوا با خانوادش رد مي كرد و مي گفت فقط منو مي خواد منتظرم ميمونه و من يروزي ميام ميبرمش . آخرشم سنش رفت بالا و من نرفتم دنبالش تا اينكه ديگه كسي نيومد سراغش و پدرو مادرش هر روز و هر شب باهاش دعوا مي كردن كه ما فقط تو رو داريم و ميخوايم عروسيتو ببينيم و بعد بريم اون دنيا . اون دختر هم آخرش براي دلخوشي اونا به آخرين خواستگارش كه از همه قبليا بدتر بود آره گفت و رفت خونش و بعدش شوهرش رواني و شكاك از آب دراومد و هر روز اونو ميزد و تو خونه حبسش  ميكرد . آخرش دختر هم رواني شد و كارش شده بود اينكه يه گوشه تو اتاق تاريك به خودش بپيچه و همش گريه كنه . شايد اگه من بهش به دروغ نمي گفتم عاشقتم الان اينطوري نميشد و اون يه زندگي خوب داشت .

مگه دختر اهلش كم بود كه باهاشون باشم

 اين يكي رو كه ميدونستم عشق واقعي به من داره نمي رفتم سراغش . خواستم برگردم و التماسش كنم و بگم منو ببخش ولي هر كار كردم نشد . از عذاب وجدان نمي دونستم چكار كنم . فيلما همينجور ميومدن ميرفتن انگار تموم شدني نبودن . نمي دونم چقدر طول كشيد ظاهرش چند ساعت بود ولي برام چند قرن طول كشيد هر چي گشتم يك فيلم خوب پيدا كنم اصلا نبود آخه من تا حالا فقط به فكر دنيا و عشقو حال خودم بودم و به هيچكسو هيچ چيزي فكر نمي كردم . انگار يكي عمدا اين فيلما رو ميذاشت تا عذابم بده و بعدا سر فرصت حالمو جا بياره . آخرين فيلم كه تموم شد ديدم نوشته آخه ارزششو داشت مگه وجدان نداشتي كه فقط به فكر حال خودت بودي . آخرين زورمو زدم و خواستم برگردم و برم جبران كنم ولي فايده نداشت پيش خودم فكر كردم چرا تا حالا خودمو تو آينه نديدم تا تو چشاي خودم نگاه كنم و با خودم صادق باشم و درباره كارايي كه كردم فكر كنم بعدش صفحه سياه شد و ديگه هيچي نديدم .

##@بهاران@##...
ما را در سایت ##@بهاران@## دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سیدسعیدبهروز saeed1350 بازدید : 348 تاريخ : يکشنبه 7 مهر 1392 ساعت: 16:27