گاهی ...

ساخت وبلاگ
شبی در آغوش سحر خفته بودم

ناگهان نسیمی روی گونه هام دوید ...

آرام چشمانم را بازکردم ...

باز هم خودش بود ...

منتظر من ، تا بیدار شوم

آهسته ، سرم را در آغوش کشید

و دستم را فشرد و گفت :

نگران نباش امروز هم با تو ام ...

آری ، چه خوب بود لحظات من با اون ...

همراه همیشگی من ...

همراه اول من ...

وهمراه  آخر من ..

همپای قصه و غُصم ...

سنگ صبور لحظه های پر دردم ...


##@بهاران@##...
ما را در سایت ##@بهاران@## دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سیدسعیدبهروز saeed1350 بازدید : 307 تاريخ : دوشنبه 27 خرداد 1392 ساعت: 11:10