<no title>

ساخت وبلاگ
کم کم دارد شمارش نبودنت از دستم درمیرود...
چقدر طولانی شده است این طومار بی تو بودن...
هرچه می خوانمش به آخر نمیرسم...
هر چه میروم جلوتر غمگین تر میشوم و چشمانم ضعیف...
بس که این طومار را زیرو رو کردم و اشک را ارزانی احساسم...
دیگر چشمانم سویی ندارند...
چشمانم را که یادت هست؟
همان چشمانی که روزی بی بهانه عاشق نگاهت شد...
و چه پر بهانه بودی وقتی از پیش چشمانم رفتی...
آن روز ها چشمانم رقابت میکردند با چشم ستارگان...
بس که از دیدنت چشمم روشن بود...
اما امروز...
ستارگان چشمک می زنند
و برق چشمانشان را به رخ چشمان بارانی ام میکشند...
اما...فرقی ندارد که...
روزی رقیب ستارگان بودم ولی امروز با باران مسابقه گذاشته ام...
هر چه او بیشتر می بارد ابر چشمانم بیشتر خود را خالی می کنند...

##@بهاران@##...
ما را در سایت ##@بهاران@## دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سیدسعیدبهروز saeed1350 بازدید : 409 تاريخ : دوشنبه 30 ارديبهشت 1392 ساعت: 11:24