پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت: اینجا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد , میدید کی چه کار میکند. مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند. یکی از بچهها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید. یکی از بچهها که شرور بود , شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند. یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا بیا ببین این نمیگذارد مرتب کنیم... اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد. رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همهجا را. میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد. هی نگاه میکرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که آقاش همین جاست توی دلش. گاهی هم میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم. آن بچه شرور همه جا را هی میریخت به هم. هی میدید این خوشحال است، ناراحت نمیشود. وقتی همه جا را ریخت به هم، آن وقت آقا آمد... ما که خنگ بودیم، گریه و زاری کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود کلی چیزگیرش آمد . کلی خندیده بود. خنگ نباش . گیج نباش . شرور هم که نیستی الحمدلله . زرنگ باش . نگاه کن پشت پرده رد آقا رو ببین و کار خوب کن. خانه را مرتب کن تا آقا بیاید...
اسم نویسنده متن بالا رو نمیدونم
ازش به خاطر این متن قشنگ ممنونم
امیدوارم ازم راضی باشه که اینو اینجا قرار دادم
##@بهاران@##...
ما را در سایت ##@بهاران@## دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : سیدسعیدبهروز saeed1350 بازدید : 388 تاريخ : يکشنبه 29 ارديبهشت 1392 ساعت: 16:34