شادترین لحظات عمرم لحظات دیدن او

ساخت وبلاگ

این اولین خوابم در مورد حضرت مهدی(عج)ست و مطمئنم که خیلی باید برام مهم باشه .

توی سال 87 دیدم.

 یه رویای عجیب بود.

اون روزا اصلا مثل این روزام دنبال این عزیز بی نظیر  و شناختنش و بررسی اهدافش در زمین   نبودم.

اما توی خواب عجیب اون شبم دیدم... داداشم و دوسش و یه پسر ریز و عجیب از تهران به خونمون اومدند.

پسر ریز و عجیب پوزخندی کریه به لب داشت که انگار جزيی

 از دکو ر ثابت صورتش بود. یه نگاه تیز و کج و موذی هم

داشت. انگار با نگاه خبیثش می خواست به آدم بفهمونه:

هوی!!از من بترس.من آدم خوبی نیستم!!

وقتی درو براشون باز کردم بهشون سلام کردم.  اون دو تا

جوابمو  نصفه نیمه دادند ولی پسر ریز عجیب که عین پشه

 بود هیچ جوابی نداد  فقط با پوزخند زشتش کج کج بهم خیره

 بود و مسخره نگام میکرد. دلم توی خواب بدجوری گرفت.

رفتم دروازه بزرگ خونمونو باز کنم تا داداشم بتونه ماشین دوستشو بیاره توی حیاط  ولی اون داشت به

 سختی تلاش میکرد که ماشینو از دروازه کوچیک خونمون که "آدم رو  و دو چرخه رو"هست بیاره توی

 حیاط.مامانم توی خواب توی خونه نبود. خواهرامم نبودند.دلم خیلی خیلی خیلی گرفته بود.اون سه تا هم

کاری به کار من نداشتند.

بارون باریده بود و توی چاله چوله های کوچه باغ جلوی خونمون پر

آب شده بود و من که تنها و بیکار و خیلی خیلی غمگین بودم رفتم کنار

دروازه که ببینم بیرون خونه چه خبره ... جلوی در بابا و دو تا مرد

 دیگه با میله های  فلزی  بلندی در حال سوراخ کردن زمین بودند...

احساس غصه وحشتناکی توی خواب نابودم میکرد  تا اینکه توجهم به

مردی جلب شد که دقیقا رو به روی چارچوب دروازه ای که کنارش ایستاده بودم  روی زمین نشسته بود

و سرشو پایین انداخته بود و مشغول کار بود.یه لحظه دست از کارش کشید و به من نگاه کرد و بعد با قیافه

آروم وآرامش بخش و مطمئن برام توضیح داد که چطوری آب رو از زیر خاک به کمک اون وسیله های بلند

فلزی به سطح زمین مییا رن و بعد به سمت خیابون می فرستند تا خونه از پایبست ویران نشه...!!!

تا بحال به چهره هیچ آدمی  توی خواب اونطوری خیره نشده بود. قیافه فوق العاده آشناش و اتفاقاتت آینده

ای که توی این خواب برام افتاد فقط بهم القا میکرد این همون بزرگواریه که همگی منتظرش هستیم.(اینا

توی روزایی اتفاق افتاد که من وارد دنیای مهدویت  نشده بودم) داداشم و دوسش وپشه هیچ کاری نمی

کردند.

اصلا نبودند.

 داداشم که رفته بود با کامپیوتر بازی کنه .

 دوسشم با اون پشه با نیش های تا بناگوش باز کنار ماشین توی حیاط مونده بودند و منو می پاییدند.

تنها نقطه نورانی و پر امنیت خواب اون مرد بود هر چند توی دنیای واقعی بی هیچ اغراقی یکی از بهترین

پدرها و برادرهای دنیا رو دارم....بعد نمیدونم چرا توی دهانم یه سنگینی ای رو حس کردم . دست بردم به

دهنم که ببینم توش چه خبر شده . دیدم به دندونام سیم بستست. ترسیدم  .دندونام شل شده بود.

با یه خورده فشار کل دندونای بالام به همراه سیمی که بهشون بسته شده بود کنده شدند!!

 به دندونای پایینی ام دست زدم.

اونا هم به یه فشار کوچیک انگشتام دسته جمعی از جا در اومدند...وحشتناک بود!!!

در حالی که احساس مرگ و پوچی و نا امیدی می کردم دندونامو توی دستمال کاغذی پیچیدم.از عالم بیداری

توی ذهنم مونده بود که دندون از ریشه کنده شده رو  میشه دوباره سر جاش کاشت. شبانه در حالی که گیج

بودم از خونه رفتم بیرون. شرمنده و گیج و مست با مطبهای مختلف تماس می گرفتم ولی کسی بر نمیداشت.

همه رفته بودند بخوابند... دوست داداشم منو دید و اینبار در حالی که  مودب تر و مهربون صحبت میکرد

بهم گفت منو با ماشین می رسونه مطب یه دکتر .البته من دستم روی دهنم بود و به هیچ کسی نگفتم چه

بلایی سرم اومده. داداشم  همچنان با کامپیوتر بازی میکرد و به جریانات توجهی نداشت.فقط بهش گفتم به

مامانینا وقتی اومدند بگو من رفتم دندونپزشکی و اونم حرکت خاصی انجام نداد. دوست داداشمم اهسته محو

 شد. یعنی به قولی که داده بود عمل نکرد.انگار روحم بود که دنبال دکترها میگشت.در حالی  که دنبال

بهترین دکترها می گشتم به مردی رسیدم که انگار توی حیاط قدیمی خونمون یونیت دندونپزشکی گذاشته بود.

همون آقای مهربون و مطمئن و متبسم بود!

احساس می کردم مهارت کافی نداره!

احساس مرگ می کردم.

ولی اون مرد  انگار با لبخند دلنشین فراموش نشدنیش صدام میکرد که برم و دردمو بهش بگم. توی این

لحظات همه از خواب حذف شده بودند.

بابام

 اون دو تا مرد بیرون خونه

 داداشم

دوسش

و پشه عجیب!!

فقط اون مرد نورانی توی خوابم مونده بود. اون بزرگوار که هنوز هم چهره آرام و عزیزش در حالی که ته

ریش چهره ی  صاف و نجیبش توی این مدت کمی بلند تر شده بود تنها عنصر آرام بخش خوابم بود (حتی

برابر بیشتر از پدرم که بی شک بهترین پدر دنیاست) که دعوتم میکرد به حرف زدن

ولی اون نازنین قبل از اینکه شرمنده 

و با دهانی خالی مثل آدمای پیر و فرتوت

بدون نای صحبت کردن شروع کنم به حرف زدن

مثل برق توی یه چشم به هم زدن تا آخر حرفامو خوند...صحنه عوض شد بلافاصله خودمو توی یه توپ گرد

و بزرگ مثل رحم مادر زندونی دیدم اون پشه نچسب با اون پوزخند کریهش هم کنارم بود

و هی حرف میزد

و هی آیه یاس می خوند

که دیدی هیچی بلد نبود!!

دیدی هیچ کاری برات نکرد !!

تصورت درست بود.اون که پزشک نبود و ...خزعبلاتی میگفت که منو ناتوان تر و داغون تر و بیچاره تر

میکرد. مغزم دیگه کار نمی کرد.  یه دفعه قاطی کردم  و با ناخونام شروع کردم به پاره کردن اون توپ  

پوستی بزرگ که از دست اون شیطون نفرت آور خلاص شم.

بیرون رفتم...

نفس کشیدم

بیرون توپ دیدم سه تا برهمن با کاهن اعظمشون با اون مرد عزیز با  لبخندهای شاد شاد اطراف اون توپ

بزرگ که من و پشه توش بودیم ایستاده اند و با شادی محشری به من نگاه می کنند. (کاهنهای تبت رو

 احتمالا توی فیلمها زیاد دیده اید. همون چشم بادومی هایی که توی ارتفاعات هیمالیا توی معابد بزرگ و

باستانی زندگی می کنند و لباسهاشونم یه خورده شبیه لباسهای احرام مسلمونهاست فقط رنگش قرمز

آجریه.)همگی با لبخند و شادی به من نگاه می کردند.

مرد مهربون و عزیز به همون نرمی و محبت قبلی لب به سخن باز کرد و بهم فرمود:

 ما این پوسته رو دورتون گرفتیم تا انرژی منفی اون پشه ریز بیرون نیاد

 و از بیرون به تو انرژی مثبت میدادیم .

دعا می خوندیم و می گفتیم و می خندیدیم

و با خنده در مانی های ما دندونات برگشتند سر جاشون

و قوت گرفتی و پوسته رو پاره کردی و خلاص شدی.

راست میگفت دندونام سر جاش برگشته بود!!

حتی عقب جلویی دو تا دندون پیشین پایینیم درست شده بود .اونقدر شاد شده بودم که حتی وقت نکردم از اون

بزرگوار تشکر کنم.اون نازنین در حالی که غرق شادی خودم شده بودم غیب شده بود .از برهمن های

کوههای تبت هم دیگه خبری نبود و من از خواب بیدار شدم....بعد از خواب کلی فکر کردم .نیازی به تعبیر

خواب نبود .همه چی واضح بود. بغیر از خدا و حضرت رسول اکرم (ص) و خانواده پاکش و امثال این

بزرگواران و پیروان این عزیزان پاکیزه روی هیچ کس دیگه ای نباید هیچ حسابی باز کرد. اصلا دنبال هیچ

 کس دیگه ای نباید رفت.چون این بزرگواران تنها کسانی هستند که قبل از هر نیروی دیگه ای تنها به نیروی

 پروردگار اعتماد و  تکیه می کنند .فکر کردم و دیدم اون پشه شیطان بودکه کنار من کنار آقای سین و توی

تمام طول خواب حضور داشت و وجودش رفتارهاش و صحبت هاش آدمو بدبخت میکردولی انگار آقای سین

توانایی دیدنشو نداشت (آقای سین پسر خیلی خوبی بود ولی متاسفانه توی دانشگاه خیلی عوض شد.

امیدوارم سین و سین ها خیلی زود راهو پیدا کنند )

فکر کردم و یادم اومد تعبیر خواب افتادن دندونای بالا مرگ یا بیماری شدید پدر یا اعضای خانواده پدریست

و افتادن دندونای پایین مرگ یا بیماری شدید مادر یا یکی از اعضای خانواده مادریست و عجیبیه که بازم اون

بزرگوار میاد و مارو نجات میده با این که به خاطر گناهای  ما شیعه هاشه که نمی تونه ظهور کنه و طومار

حکومت  کثافات خون خوار(دولت آمریکا و دولت اسراییل)رو در هم بپیچه. شاید سال بعد برگرده به زمین

و هممونو نجات بده

نه فقط من و خانوادمو

بلکه تمام دنیا رو

همه آدما رو

از دست قوم کثیف فراماسونری = شیطان پرستان .

فکر کردم و مطمئنم اون نازنینها طرفدار صلح و شادی و شور و خنده اند نه سیاستمداری

و اخمو و خشک بودن.

فقط می دونم که بدجوری عاشقشون شدم.بدجوری...

به امید ظهور بهترین انسان زمین قائم آل محمد

صلوات 

 

 

##@بهاران@##...
ما را در سایت ##@بهاران@## دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سیدسعیدبهروز saeed1350 بازدید : 395 تاريخ : يکشنبه 29 ارديبهشت 1392 ساعت: 16:34