داستان کوتاه

ساخت وبلاگ
کودك
کودك که بی هیچ اراده اي پا به دنیا نهاده بود گریست...
شاید نمی دانست هیچ حادثه اي در دنیاي آدم ها ارادي نیست! او که جز سیاهی ندیده بود از
حجم رنگ ها و فضا هراسان بود و می گریست... کم کم دنیا با همه ي رنگ و حجمش برایش
تکرار شد و تکرار شد و تکرار.... وکودك دست در دست زمان گریه هایشرا از یاد برد...
آموخت براي خواسته هایشدیگر اشک نریزد... آموخت همیشه بجنگد بی آنکه چشمان حریف را
بنگرد... آموخت فاصله ایست به وسعت شب از خواستن تا رسیدن! کودك از یاد برد طعم خنده
هاي بی بهانه اش را...
اما آدمک ها نام این فراموشی را بلوغ نهادند! و کودك دیگر کودك نبود... ##@بهاران@##...
ما را در سایت ##@بهاران@## دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سیدسعیدبهروز saeed1350 بازدید : 333 تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392 ساعت: 12:54